سال 1120 هــ خوشی برای حضرت بیدل بود چون بعد از مدت زیادی خداوند فرزندی برایش اعطا نمود. حضرت بیدل نام پسرش را عبدالخالق گذاشت. در چهار عنصر چنین تذکر رفته است.
دو تاریخ از حساب آورد بیرون
که داخل شبه خون گشت و خطا رفت
نخست افسونی از اعجاز پرداخت
که از افراد هر عنصر فنا رفت
دوم در اجتماع چار عنصر
نحوست بود چون رنگ از صفا رفت
از این خوشی چندان دیری نگذشته بود که عبدالخالق یگانه فرزند حضرت بیدل به عمر 2 سال 9 ماه و 8 روزگی وفات نمود. حضرت بیدل با حوصله بسیار زیاد از این غم میگذشت. گویند کفن فرزند را خودش انتظام نموده تا دروازه خانه جنازه را بدستش رساند. بیدل لب درب به آواز بلند میگوید “دوستان فرزند از من مرده شما چرا اینقدر گریه دارید”؟
در ظاهر حضرت بیدل بسیار قوی و با استقامت معلوم به نظر میرسید اما در باطن قلب شکسته و کمزور شده بود و از مرثیه که در سوگ مرگ پسرش نوشته بود، میتوان اندازه کرد:
مخمس حضرت بیدل رح در سوگ عبدالخالق پسرش
هیهات چه برق پرفشان رفت
کاشوب قیامتم بجان رفت
گر تابی بود گر توان رفت
طفلم زین کهنه خاکدان رفت
بازی بازی به آسمان رفت
این عبرت تا زه کم کسی دید
دیدنها چیست بلکه نشنید
برقی بخیال چشم مالید
مژگان لغزید و اشک غلطید
تا جست ز عالم نشان رفت
آهوی غریبی از نظر جست
کز هر بن موی من شرر جست
چون رنگ ز چهره بیخبر جست
این آهی بود کز جگر جست
یا تبری بود کز کمان رفت
زین فتنه نه در انجمن جنون شد
هر نغمه نبود رهنمون شد
مینا از گریه سرنگون
ساغر بدرید جیب خون شد
چینی نالید و مو کان رفت
عمری بهوس دچار بودم
مینا زده در خمار بودم
زندانی انتظار بودم
زانجلوه که بیقرار بودم
نا آمده در انتظار همان رفت
از فرصت دور ناتمامش
نی گردشی آفرید جامش
نی راه سحر گرفت شامش
زین بیش چه گویم از خرامش
حرف دل بود بر زبان رفت
تا شوخی او ترانه ئی داشت
برق نفسم زبانه ئی داشت
ویرانه خیال خانه ئی داشت
سرگرمی دل بهانه ئی داشت
آتش افسرد چون دخان رفت
میدیدم گل نگاه گم شد
میکردم سیر راه گم شد
شب ماند فروغ ماه گم شد
در دیده چه بودم آه گم شد
در سینه چه داشتم که آن رفت
فریاد کنم زبان لالم
پرواز ز کجاست سوخت بالم
بر عاجز و سخت تیره حالم
در خاک فرو روم بنالم
جای دگرم نمیتوان رفت
آه از شکری که گاه گفتار
میریخت ازان لب شکر
اکنون همه تلخ شد یکبار
بلبل توهم این خروش بردار
کز باغ و بهار طوطیان رفت
امروز ز یاس نوحه پرداز
نیل کف سوده دارد آواز
داغم که بگشت گلشن ناز
لعلش بچه خنده بود گلباز
کان عالم سیر زعفران رفت
هرگه دو قدم خرام میگاشت
از انگشتم عصا بکف داشت
یارب علم چه وحشت افراشت
دست از دستم چگونه برداشت
بی من بره عدم چسان رفت
شوخیها داشت در بر من
میزد قدمی برابر من
ای الفت خاک بر سر من
من ماندم و ناز پرور من
تنها بجهان جاویدان رفت
بردند طراوت بقایم
دادند غبار بر هوایم
مکتوب سحر کجا گشایم
جز آه دگر چه وا نمایم
آئینه شبنم از میان رفت
فریاد ز ساز دهر فریاد
کز کلفت این غبار بنیاد
هر کس مژه بست باز نگشاد
دیوار اینجا دمیکه افتاد
در دشت سراغ خانمان رفت
زین باغ که جوش گل ببرداشت
گر غنچه دمید درد سر داشت
ور صبح غبار در نظر داشت
دلدار تبسم دگر داشت
ای زخم بخند کان دهان رفت
نی رنگ توجه آزما بود
نی بوی تامل آشنا بود
تا راه برم که از کجا بود
این قاصد عالم فنا بود
زان پیش که آید از ز جهان رفت
زان لیلی نازنین شمائل
بیدل بفسون یأس مگسل
بشتاب که دور نیست منزل
شاید نگذاشته باشد از دل
کز پیش نظر همین زمان رفت
بکوشش احمد فهیم هنرور
17 میزان 1396
مطابق
9 اکتوبر 2017
عشق آباد ترکمنستان
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
آمار وبلاگ
بازدید امروز :66
بازدید دیروز :6 مجموع بازدیدها : 50352 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|